✨چند روزی از شروع سال تحصیلی در خانه کودک میگذرد. مسئول آموزش و مربیان کودکان ، تمام تلاششان را میکنند که کودکان بیشتری را در خانه کودک پذیرا شوند.
از این رو در این هفته هم چند کودک جدید به خانه کودک آمدند.
🔻روایتی از این روزها را به قلم یکی از مربیان پویشی بخوانید.
توی اتاقی که مربوط به پروندههای حاوی اطلاعات کودکان است نشسته بودم. قصد داشتم پوشهها را مرتب و دسته بندی کنم. در روزهای ثبتنام، پر کردن فرم اطلاعات کودکانی که تازه وارد خانه کودک میشوند، بر عهده من بود. روزهای قبل که فرمها را پر کرده بودم خیلی به چشمم نیامده بود. اما امروز که کاغذها را کنار هم گذاشتم، گزینهی علت ترک تحصیل و مدت ترک تحصیل برایم پر رنگتر از قبل شد. تعداد فرمهایی که این قسمت عدد نوشته شده بود بیشتر و بیشتر شدند. در همین فکر بودم که مادر و دختری وارد شدند. گفتند با ما تماس گرفتید بیاییم برای ثبت نام. گفتم بله.
اطلاعات اولیه را پرسیدم. دخترک ۹ یا ۱۰ سالهای بود که یک پیراهن گلی گلی کهنه ولی مرتب به تن داشت، لپهای گل انداختهاش از میان روسری سیاهی که بر سر داشت خودنمایی میکرد. اما غمگین بود و سرش را بالا نمیآورد. از مادرش پرسیدم، شکوفه تا بهحال به مدرسهای رفته؟
مادر آه بلندی کشید و گفت:《 امسال سومین سالی است که میخواهم به مدرسه برود اما نشده که نشده. هیچ مدرسهای ثبتنامش نکردند و هر سه سال از مدرسه جاماند. اینجا را هم همسایهمان معرفی کرد. تازه به این محل آمدهایم. دخترم غصه میخورد که هر سال از مدرسه جا میماند. امسال هم که به مدرسه مراجعه کردم، گفتند سنش به کلاس اول نمیخورد و بزرگ شده.》
فرمش را پر کردم. مسئول آموزش با مهربانی چند نکته درباره ساعت آمدن و حضورش به او گفت و او را برد تا لباسی شبیه بقیه دختران خانهکودک به او بدهد. وقتی با هم برگشتند، شکوفه انگار واقعا شکفته بود. صورت زیبایش این بار در میان آن مقنعه سفید رنگ میدرخشید و یک لبخند پر از رضایت بر لبش بود، مادرش تا او را دید گفت چقدر خوشگل شدی! حالا شدی شبیه زهرا دختر همسایه که هر روز به مدرسه میرود و تو نگاهش میکنی. دخترک ریز خندید.
مداد و دفتری که در دست داشت را محکمتر بغل کرد و با راهنمایی مسئول اموزش به سمت کلاس اول رفتند.
برقی که در چشمان دخترک بود از آن برقهایی بود که امید بخش بود. با خودم فکر کردم که شاید به یکی از آرزوهایش رسیده باشد.