گزارش آخر هفته 16 اسفند 1403

✨ روایتی از دل خانه‌کودک

✨ آخرین چهارشنبه‌ای بود که در خانه کودک بود

امروز همه بچه‌های کلاس پنجم با سارا جور دیگری رفتار می‌کردند. همه حواسشان به او بود. امروز درس را گذاشته بودند کنار و فقط داشتند درباره رفتن اون صحبت می‌کردند. می‌گفتند اگر برگردی که بیشتر از کلاس ششم نمی‌توانی بخوانی. پدرت را راضی کن که همین‌جا بمانید. سارا گفت خب اگر اینجا هم بمانیم من بیشتر از کلاس ششم نمی‌توانم بخوانم. آخر خانه کودک بیشتر از کلاس ششم ندارد.
همه‌شان سکوت کردند.

سارا دانش آموز کلاس پنجم است که بعد از سقوط طالبان به ایران آمده. پدرش دانشجوی ارشد در یکی از دانشگاه‌های ایران است. حالا اما پدر فارغ التحصیل شده و مدارک اقامتی‌اش فاقد اعتبار شده و غیرمجاز محسوب می‌شود. پدر ترجیح داده به‌جای این ‌که ردمرز شود و خانواده با بچه‌های کوچک اینجا بمانند همه با هم برگردند به کشورشان.

سارا اما غم بزرگی را با خود حمل می‌کرد که دیگر نمی‌تواند درس بخواند. روز آخر که در خانه کودک بود با همه هم‌کلاسی‌ها و دوستان و معلمانش خداحافظی کرد. او می‌گفت اگر در ایران می‌ماندیم امیدم برای ادامه تحصیل بیشتر بود تا اینکه حالا دارم برمی‌گردم به کشورم.
لحظه‌ای که او را در بغل گرفتم و برایش آرزوی موفقیت کردم، حرف خوبی زد؛ گفت خانم شاید امیدم کم شده باشد اما از بین نرفته. هر جا و هر موقع که بتوانم درسم را ادامه می‌دهم.
حرفش برای من هم امید بخش بود…