گزارش آخر هفته 1 اردیبهشت1402

????انجمن پویش در هفته‌ای که گذشت….

✨دلنوشته‌ای از لطیفه خدادادی، کتابدار و مروج کتاب انجمن دوستداران کودک پویش

✨در طول سالیان تدریسم در انجمن به عنوان معلم، همواره با کتاب و کتابخانه در ارتباط بوده‌ام. ولی در چند سال اخیر که به عنوان کتابدار و مروج کتاب با بچه ها و مادرانِ خانواده در حوزه ی کتابخوانی فعالیت می کنم، بیشتر وارد این دنیای رنگی پر از زیبایی شد‌ه‌ام.

حالا که خود را در کنار بچه هایی می بینم که دور تا دورم جمع شده اند تا از منِ کتابدار، واژه‌های زندگی یاد بگیرند یا مادرانی که برای رفع مشکلات خانوادگی‌شان به کتاب درمانی رجوع می کنند، بر خود می بالم و خوش حالم که این توفیق نصیب من شده‌است که در این راه، همراه آن ها باشم. وقتی می بینم مادری درمانده و عاجز برای حل مشکلش به من مراجعه می کند و درخواست کتابی می کند تا گره گشای مشکلش باشد، با حوصله از میان انبوه کتاب‌ها، کتابی مناسب را بیرون می‌کشم و او با چشمانی پر از امید آن را از من می‌گیرد، وقتی این امید را در او می بینم شادی تمام وجودم را فرا می گیرد.

در این سال ها از طریق ترویج کتاب،تجربیات قشنگی را به چشم دیده‌ام که سرشار از شوق و انگیزه‌ی زندگی است.

یکی از آن تجربه‌های شیرین در جلسات خواندن با خانواده، از مادری است که بردن کیسه کتاب به خانه شان باعث معجزه‌ای شده است. مادر با کلی ذوق تعریف می‌کرد: «داستان بوسه هایی برای بابا را در جلسه بلند خوانی کردید، دخترم هم همراهم بود. اتفاقا در کیسه‌ی‌ ما هم یک جلد از آن کتاب بود. شب دخترم منتظر پدرش نشست و نخوابید. پدرش اکثرا دیر وقت از سرکار می آید و صبح هم خیلی زود می رود خیلی وقت‌ها بچه ها را اصلا در بیداری نمی بیند. مواقعی که خانه باشد هم اعتقادی به بازی با بچه ها ندارد. آن شب وقتی پدرش آمد با کلی خواهش و التماس از پدرش خواست آن داستان را بخواند. پدرش اول امتناع کرد و گفت خسته است و مادرت برایت بخواند. ولی دخترم گفت این کتاب مخصوص باباها است و تو باید بخوانی. در آخر پدرش تسلیم شد و شروع به خواندن داستان کرد. دخترم مدام به پدرش یادآوری می کرد که باید ادای بابا خرسی را در بیاوری و صدایت شبیه او باشد. در میانه های داستان با کمال تعجب دیدم پدرش صدایش را عوض کرده و با کلی ذوق و خنده داستان را می خواند. کم کم بچه های دیگرم هم به جمع شان پیوستند». آن مادر می گفت: «از آن به بعد در خانه ما این اتفاق زیاد تکرار می شود و پدرش داوطلبانه برای بچه ها کتاب می خواند و این که روابط بین‌شان خیلی صمیمی‌تر شده‌است. بچه ها با پدرشان وقت هایی را بازی می کنند. من این صمیمیت فضای خانه را مدیون جلسات کتابخوانی خواندن با خانواده و کتاب هایی که می برم هستم».

تجربیاتی از این دست، امید را در من زنده نگه‌داشته و من خوشحالم که توانسته‌ام مفید باشم.