✨روایتی از دل خانه کودک
🖌حمیده انصاری
سارا دخترک درس خوان کلاسم بود. از آنها که همیشه همه چیزش سر جایش است. از همانها که آدم دلش برای شوق یادگیریاش قنج میرود.
اما مدتی بود که سارا فرق کرده بود، دیگر وقتی زنگ آخر میخورد با عجله و بدو بدو میخواست هرچه سریعتر برود بیرون. احوال را جویا شدم. فهمیدم چون خواهر کوچکترش شیفت عصر به مدرسه رسمی میرود باید زود برود که به او ناهار بدهد. گفتم مادرت کجاست؟ گفت:《مادرم چند مدتیاست دو شیفت کار میکند.》
با مادر تماس گرفتم که بپرسم قضیه از چه قرار است. مادر به خانه کودک آمد و نشستیم با هم صحبت کردیم. گفت:《 قبلا یک شیفت کار میکردم میتوانستم خرج خانه را دربیاورم. ولی حالا دیگر یک شیفت کفاف نمیدهد مجبورم دو شیفت کار کنم.》کارش را پرسیدم. گفت در یک کارگاه مونتاژ ساعت کار میکند. در میان صحبتهایش حقوقش را هم گفت. حقوقش حتی نصف حقوق وزارت کار هم نبود. گفتم حقوقت خیلی کم است. گفت :《آری. چون این کارگاه نزدیک خانهماست، ترجیح میدهم در همینجا کار کنم که دلم شور خانه را کمتر بزند. چند وقتی مقداری کار خانگی آوردم که در خانه کار کنم ولی هم مزدش کم بود و زمان دخترانم را میگرفت چون آنها هم باید کمک میکردند و از درس مشقشان میافتادند. اینطوری خوب است حداقل من فقط سر کار هستم و مزد بهتری میگیرم و دخترهایم میتوانند به درسشان برسند تا وقتی بزرگ شدند مثل من محتاج نباشند.》
با خودم فکر کردم همین که این مادر به این آگاهی رسیده که کودکانش باید درس بخوانند و با همه وجودش حواسش به آنها هست. یعنی قدمی بزرگ برای زندگی این کودکان برداشته شده…