💫✨انجمن پویش در هفتهای که گذشت…
💫این هفته در گزارش هفتگی رفتهایم به سراغ دلنوشتهای از یکی از مربیهای پویشی، خانم فاطمه حسینی.
💫چند روزی با خودم تمرین کرده بودم تا این جمله را به او بگویم: «وقتی میخندی، چال گونههایت قلبم را قلقلک میدهند.» اما وقتی صدایش کردم، نتوانستم و به جای آن گفتم: «وقتی میخندی، خیلی قشنگتر میشوی. میشود همیشه بخندی؟» و او باز هم همان لبخند دلنواز عمیقش را نثارم کرد.
او تابستانها به کلاسهای تقویتی میآید، گرچه من معلم کلاسش نیستم. اما موقع رفتن به خانه، همیشه اول به کلاس من سر میزند، مرا بغل میکند و میگوید: «خانم، خیلی دلم برایتان تنگ میشود. خیلی دوستتان دارم.» انگار این کار برایش از نان شب واجبتر است.
من از تاثیر گذاری بین معلم و کودکان بر روی هم سخن می گویم. تاثیری چنان عمیق و ستودنی که فقط بین این دو می توان دید.
هنگامی که با کودکانم روبه رو می شوم دچار غلیان احساس می شوم ( تجربه کردن چندین احساس با هم ) چنان احساساتی درونم نمایان می شوند که زیبایی را برایم معنا میکنند. این احساسات به حدی نایاب هستند، که در هیچ تجربه و لحظه ای از زندگانی ام نمی توانم تجربه اش کنم.
اینجاست که در وصف کودکانم باید بگویم؛
چنان دوستشان دارم، که گویی خالق مخلوقش را …
وچنان بوسه هایی بر قلب من زده اند که از جای بوسه ها در درونم شقایق هایی روییده است.
با هربار گفتن ” دوستت دارم ” به مانند غنچه شکوفا می شوم.
آری چنین است ” معلم ” بودن
نویسنده: فاطمه حسینی