✨روایتی از کلاس تابستانی به قلم خانم سادات، مربی پویشی.
روزهایِ اخر کلاس جبرانیِ ترم تابستان هست.
کلاس اولی هایی که نمره ی قبولی شان مانده بود برای شهریور.
من، نازنین، رحمت، نورحسین، ضیا، فاطمه و خاطره و…
قول دادیم برای موفقیت، کمی بیشتر از همیشه تلاش کنیم.
هر روز بچه ها با صورت های سرخ و پیشانی های عرق کرده دوان دوان و نفس نفس زنان به سمتم می آیند لبخند زنان دوره ام میکنند.
از این که خوشحال به مدرسه می آیند و برق امید در چشمان شان دیده میشود خیلی لذت میبرم. من هم خوشحالم و پر انرژی.
دقت که میکنم صورت رحمت افتاب سوختهتر شده و چهره اش خستهتر به نظر میآید.
دست بردم سمت صورتش که ناگهان خودش را عقب کشید.
گفتم:((عزیزم کم تر توی افتاب بازی کن. ببین صورتت چه جوری شده؟))
همهمه افتاد توی کلاس. یکی از بچهها گفت:((خانم جان خبر نداری. رحمت دیگه با ما بازی نمیکنه. آقای هندوانه فروش شده
هندوانه های شیرین به شرط چاقو
خانم شما هندوانه دوست داری ؟
بگید رحمت هندوانه ی شیرین برای ما بیاره))
کمکم صدای خنده و پچپچ بچهها را نمیشنوم.
خودم را رسانده ام کنار پنجره.
ایستاده در اخرین روزهای شهریور
در حال بدرقه ی تابستان
همان تابستانی که چمدانش را بسته و این پا و آن پا میکند برای رفتن.
میخواهد ما را بسپارد به پاییز و به مهر بیپایان.
تو هم صدای پای پاییز را میشنوی؟
چشمانت را ببند بوی مهر می آید…