ازش پرسیدیم: «وقتی بزرگ شدی، میخوای چیکار کنی؟» مکث کرد. سرشو پایین انداخت و بعد از چند ثانیه گفت: «میخوام وقتی بزرگ شدم، مامانم دیگه غصه نخوره.» ما فکر میکردیم شاید بگه معلم، پزشک یا پلیس اما برای بعضی بچهها، آرزو فقط اینه که مامانش غمگین نباشه، خودش کتک نخوره و نترسه از فردا.
خیلی از بچههایی که ما باهاشون کار میکنیم به جای آرزوهای کودکانه، بار سنگین زندگیو روی دوش کوچیکشون کشیدن؛ پختن، شستن، فروختن، تحمل کردن و …. از سن خیلی کم. اما چیزی که همیشه شگفتزدهمون میکنه اینه که با تمام سختی ها هنوز امید دارن. هنوز میخوان زندگی بهتر بشه. فقط کافیه یه نفر دستشونو بگیره، یه نفر که باورشون کنه.
بچهها هر چقدر هم که زود بزرگ شده باشن، هنوز بچه هستن، باید اجازه بدیم بچگی کنن، نه بار زندگی بکشن.