تجربه مهاجران افغانستانی از تبعیضها در ایران
چهار دهه قبل همزمان با حمله شوروی به افغانستان بخشی از مردم این کشور آواره شدند. ایران آن زمان که خود را هم پیمان و برادر مسلمانان دنیا میدانست مرزهای خود را برای حضور مهاجران باز گذاشت و اینگونه ایران یکی از کشورهای مهم پذیرای افغانستانیها شد. از آن زمان تاکنون مردم افغانستان به دلایل مختلف به ایران مهاجرت کردند. جنگ اگر چه یکی از دلایل مهم مهاجرت بود اما تنها دلیل نبود. آمار نشان میدهد ۳میلیون افغانستانی در ایران زندگی میکنند که حدود ۳درصد جمعیت ایران را تشکیل میدهد. حضور این تعداد مهاجر افغانستانی باعث تصویب قوانینی در این باره شد. به طور مثال تا سال ۹۴ کودکان افغانستانی اجازه تحصیل در ایران را نداشتند قانونی که البته تغییر کرد و اجازه ثبت نام رایگان کودکان افغان صادر شد. استانهای تهران و خراسان رضوی بیشترین تعداد مهاجران را دارند. حضور اتباع افغان در ۱۵ استان بهطور کامل ممنوع و در ۱۲ استان دیگر نیز در برخی شهرها و منطقهها اقامت آنها ممنوع هست. مواردی که هر کدام به تنهایی نشان میدهد چقدر مسئلهی مهاجران افغانستانی جدی است و باید دربارهاش حرف زد.
ما نیاز داریم روایتهای واقعی از زندگی افغانستانیهای ساکن ایران را بشنویم تا شاید بهتر بتوانیم مشکلات را درک کنیم. تجربه سه سال فعالیت در سازمان مردم نهادی که بخشی از فعالیتش مربوط به مهاجران است روایتهایی بیواسطه از زندگی مهاجران (البته همین واژه نیز جای بحث دارد، آیا کسی که پدر و مادرش متولد افغانستان هستند ولی خودش ایران به دنیا آمده و بزرگ شده هم چنان مهاجر است یا باید عنوان میزبان یا شهروندی ایرانی را برای او انتخاب کرد) در اختیار من قرار داد.من در انجمن دوستداران کودک پویش، به زنان افغانستانی که در کودکی یا اصلا مدرسه نرفتهاند یا مجبور به ترک تحصیل شدهاند درس میدهم.
روز اول کلاس از زنانی که به آنها درس میدهم پرسیدم با شنیدن نام افغانستان به یاد چه چیزی میافتید؟ خاطرات تلخ افغانستان آنها را به یاد جنگ، طالبان، حمله تروریستی و… میانداخت. روزهای خوب افغانستان را با باغهای سرسبز، میوههای شیرین، غذاهای سنتی افغانستان به یاد میآوردند. از روزهای زیبای کودکی و اقوام و خویشاندانشان میگفتند. میگفتند افغانستان را دوست دارند اما امان از ناامنی،جنگ، کشتار و… امان از طالبان، تعصب و تحجر. آنها روزهایی را به یاد میآورند که خروج از خانه به معنی پذیرش مرگ بود. روزهایی که سربازان شوروی و بعدتر سربازان آمریکایی افغانستان را تصرف کرده بودند. روزهایی که اگر زنان برقع نمیپوشیدند کتک میخوردند. زنان کلاس من روزهایی را به یاد میآوردند که مدرسه رفتن برای دختران بیمعنا بود. صحبت از یک قرن پیش یا 50 سال پیش نیست. صحبت از دو دهه قبل است. زنان کلاس من زنان بیستو چند سالهای هستند که در افغانستان امکان تحصیل نداشتند. آنها یا از طرف پدران و برادرانشان یا از سوی طالبان از مدرسه رفتن منع میشدند. فاطمه یکی از آن زنان بود او که فقط 27 سال سن دارد. تا 15سالگی افغانستان زندگی میکرده است ولی هیچ گاه نتوانسته به مدرسه برود. فاطمه اگر چه سرزمین مادریاش را دوست داشت اما ترجیح میداد ایران بماند. او این دوست داشت روزهای جوانیاش را در این جا سپری کند تا این که به روستای محل تولدش در نزدیکی هرات برگردد.
از آنها خواستم که بگویند با شنیدن نام ایران یاد چه چیزی می افتند؟ فهرست گفته شده شامل کلماتی منفی و مثبت بود: تجربههای منفی مانند تحقیر، فحش، مسخره شدن در جاها و زمانهای مختلف از اتوبوس گرفته تا اداره گذرنامه.از اولین سالهای مهاجرت تا به اکنون. تحقیرها هم از جانب شهروندان و مردم عادی بود و هم از طرف پلیس و مسئولان! از رشوه گرفتن برخی از ماموران گله میکردند از گرانی و تورم نیز… در فهرست مثبتها از امکان تحصیل دختران، تفریحاتی مثل رفتن به پارکها و بوستانها، زیارتگاه ، امنیت، افراد نیکوکار و خیر و …میگفتند. آنها از قوانین تبعیضآمیز گلهمند بودند. از فحشهایی که به خاطر افغانستانی بودن شنیده بودند ناراحت بودند اما تاکید داشتند که همهی ایرانیها اینگونه نیستند و نباید بدی یکی را به همه تعمیم داد. آنها نسبت به ایران احساس دوگانهای داشتند؛ هم ایران را دوست داشتند به خاطر این که امنیت و شغلی که در افغانستان نداشتند در ایران بود و هم دوست نداشتند زیرا که وطنشان نبود و به ناچار راهی ایران برای زندگی شده بودند.
آنها هم افغانستان را دوست داشتند و هم دوست نداشتند. هم ایران را دوست داشتند و هم دوست نداشتند. احساسی که همه مهاجران از هر شهر یا کشوری آن را تجربه میکنند.
صحبتهای آن روز مادران کلاس صحبتهایی جدید برای من بود و فرصتی بود که پای صحبت آنها بنشینم. حرفهایی که کمتر از تریبونهای رسمی میشنویم. چهل سال از حضور افغانستانیها در ایران میگذرد اما ما هنوز روایتهای این حضور را نشنیدهایم و چه خوب میشود که حداقل پای صحبتشان بنشینیم. احتمالا شنیدن روایتهای مهاجران از تبعیضها اولین قدم برای رفع تبعیضهاست. پس بگذاریم در این خاک نفس بکشند و از زندگیشان بگویند.
نویسنده: عطیه ملکزاهدی