روز معلم

🖋دلنوشته‌ای از محمدرضا دهنوی

نام معلم که می آید صورت‌هایی در ذهنم نقش می‌بندد که شبیه معلمان و مربیان خانه کودک پویش است. نه اینکه معلم دیگری ندیده‌ام یا نمیشناسم، ولی تجسم و تجسد معلم برای من همان‌هایی هستند که خنده‌شان، اخم‌شان، احساس‌شان، مصائب و بزرگی و عشق و از خودگذشتگی‌شان را دیده‌ام. با هم کار کردیم، چای خوردیم،خاک خوردیم، آب تصفیه خریدیم، املت و عدسی خوردیم، دعوا کردیم، غر شنیدیم، مهربانی کردیم و در کنار هم ماندیم.
راستش را بخواهید زندگینامه جبار را خوانده‌ام، همو که باغچه‌بان است. اما باغچه اطفالی که من دیده ام باغچه‌بان هایش سه خواهر بودند، راضیه نام، صدیقه نام و لطیفه نام.
توران میرهادی٬ آن ابر زن، همان که همه مدیونش هستیم؛ «غم بزرگ را به کار بزرگ تبدیل کرده است». بسیار عالی، اما آن که جلوی چشمم همچین کاری کرده است طاهره است. همان که مادر را از دست داد آمد، پدر را، آمد، خواهر را، آمد، چه و چه را باز هم آمد. شاید می‌دانست که ما و بچه‌ها طاقت نبودنش را نداریم و آن دیگر طاهره که پای کودکان ایستاد و مژگان و مهراوه.

هوشنگ مرادی کرمانی من آژینی است و علیرضا. همان ها که بی سر و صدا می آیند. با بودنشان برای بچه ها «قصه هایِ» می‌خوانند و از کناری آهسته می‌روند.
مادر ترزای من آن عکس سیاه و سفید راهبه‌ای با نوارهایی احتمالا آبی بر روسری نیست. معصومه‌ها، عارفه ها، نازنین‌ها، لیلا‌ها، مهدیه‌ها، آمنه‌ها و مریم‌ها هستند که «کارهای(به ظاهر) کوچک را با عشق بزرگ انجام می‌دهند»
و اما حمیده، اینطور مشهور است که روزی معلمش بوده‌ام. چه خوب و چه افتخاری، شما هم بگویید بوده‌ام که خوبیت دارد. بریده بریده و کمی با صدای آهسته بگویم؛ در همان کلاس ها هم او برای من «معلمی» بود.
شنیده ام توران‌ها و جبار‌ها و هوشنگ‌ها و ترزاها و صمدها و رشدیه‌ها هم شبیه انسان‌ها بودند.
حتما شبیه همین موجوداتِ کم موجود خودمان بودند؛ زیبا، ژرف، عاشق و با قدی بلند تر از بلندترین دودکش کوره های آجر پزی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *