یادداشت اول: اینجا سرزمین تازه ایست.
( مجموعه یادداشتهای پیش رو حاصل 3 سال فعالیت من در محیط کار سازمانهای مردمنهاد است. 3 سال تجربۀ بسیار اندکیست در برابر دوستان پرشماری که در این حوزه افتخار آشنایی و فراگیری از ایشان را داشتهام و گاه با وجود سن اندک، تجربۀ یک دهه و نیم و بیشتر از آن را در محیط کار انجیاو داشتهاند و صد البته بزرگترهایی که کوله بار دههها را بر دوش میکشند. از این رو این یادداشتها را به اسم یک انجیاو کار تازه از راه رسیده مینویسم که شرمندۀ تجربۀ اندکم در برابر سالهای پر تلاش دوستانم نشوم و به نظر نیاید که خودم را در این حوزه صاحب سابقه یا جایگاهی میدانم؛ دوستانی که سختیهای روزهای اول فعالیت سازمانهای مردم نهاد را به جان خریدهاند و حالا مسیر هموارتری برای امثال من که تازه از راه رسیدهاند را فراهم کردهاند. به امید این که این یادداشتها که صرفاً مستندسازی تجربههای زیسته و شخصی من است، دعوتی باشد به گفتگو در این حوزه و مکتوب کردن تجربههای ناب فعالیت سمنها)
اغلب هنگام ورود به کار ان جی اویی، تصویری پیشفرض دربارۀ جامعۀ هدفمان داریم. به باورمان آنها حاشیهاند و ما متن و ما اهالی به زعم خودمان متن جامعه، پر از تصویرهایی هستیم که رسانهها از این حاشیۀ بیگانه و دورافتاده برایمان تصویر کردهاند. فرقی ندارد که جامعه هدفمان که و کجا باشد، زنی مهاجر در حاشیۀ تهران باشد یا کودکی بازمانده از تحصیل در روستایی در سیستان، توانیابی در یک مرکز بهزیستی باشد یا اهالی گرفتار آمده در سیلی در مناطق آسیب دیده از سیل، همیشه تصویر ذهنی ما یکیست؛ او به تمامی نیازمند، دچار گونهای شوربختی، ناتوان و فاقد راه حل برای زندگی خود است و ما که هستیم؟ رسانه به ما این را گفته است و ما هم باورمان شده، ما ، آدمهای بزرگوار، مهربان، نیکوکار و نوعدوستی هستیم که به مثابه یک قهرمان آمدهایم که آنها را نجات دهیم. محیط زندگی آنها که حاشیه است، پوشش و گویشان و سبک زندگی شان طبعاً ( بر اساس آنچه رسانه میگوید) محیط، پوشش و گویش دلچسبی نیست و باید تمام تلاش من آن باشد که این فضای نادلچسب به فضای دلچسب و مقبولی که من در آن زیست میکنم نزدیک شود، شبیه آن بشود اگر نتواند به تمامی مانند آن باشد.
اغلب ما با این پیشفرض جلو میرویم و با این پیشفرض نه تنها نمیتوانیم کار مفید و ماندگار و عمیقی برای جامعۀ هدفمان انجام دهیم، بلکه بیشتر آنها را دچار دوگانگی میکنیم. آنها را از ریشههای فرهنگی و روانیشان جدا میکنیم و بعد به جایش میخواهیم چیزی را که بیگانه است و از آن ماست، به خوردشان بدهیم، چون فکر میکنیم ما متنیم و آنها حاشیه و آنچه ما داریم بهتر است و آنچه آنها دارند کمتر. خودآگاه یا ناخودآگاه نسبت به آنچه که دارند دلزده و شرمگینشان میکنیم و آن چه را که خود هم داریم( بر فرض بهتر بودن) نمیتوانیم برایشان فراهم کنیم. خیلی هایمان تا آخر کار هم نمیفهمیم که این یک رابطۀ بالا به پایین، یک گونه دهندگی از طرف ما و گیرندگی از جانب آنها نیست. نمیفهمیم که این یک بده بستان فرهنگی هویتی است. چیزی میدهی و چیزی میگیری، یاد میدهی و یاد میگیری.
این جا سرزمین تازه ایست؛ این درسیست که من در یک گفتگوی جمعی که با جوانان مهاجر افغانستانی ان جی اویمان داشتم یاد گرفتم. به بهانه های عکسهایی که آنها از کودکان محیط زندگی شان گرفته بودند، درباره تجربه کودکی هایمان با هم حرف زدیم. راستش در برخورد اول عکسهایشان من را پر از پرسش کرد. قرار بود هنرجوهای عکاسی عکسهایی از کودکی بگیرند. بعد که عکسها را دیدم، یک لحظه تصویر معمول رسانه از کودکی پیش ذهنم تداعی شد، کودکی شاد در خیابانهای آسفالته و ساختمانهای شیک و چشمها و موهای رنگی و لبخند ناب کودکانه. این لبخند توی این عکسها هم بود، ولی فضا آن فضای مألوف کودکی توی ذهن من نبود. تصویرها در ذهن رسانهزده من تداعی نوعی سختی و مشقت و محیط زندگی نامناسب را داشت. بعد با عکاسهای جوانمان صحبت کردم و از روند عکاسیشان از آنها پرسیدم. برای آنها همه چیز خیلی ساده بود، آنها دنبال کودکی و لبخند معصومانۀ کودکی در محیط زندگیشان گشته بودند و خاطرات خیلی شادی از فرایند عکاسی داشتند. این محیط زندگی آنها بود و کودکان آن محیط مثل کودکان هر محیط دیگری تویش بازی میکردند و یخمک میخوردند و میخندیدند، شاید خوراکیها و اسباببازیها و خانهها و … فرق میکرد، ولی محتوای کودکی همان محتوای کودکی بود. بعد هر کداممان از خاطرات کودکیمان گفتیم. من شخصاً خاطراتی جز آپارتماننشینی و فقدان فضای مناسب بازی نداشتم، اما آنها برایم از تجربههای بازی اطراف کوره آجرپزی گفتند و از سیزده بدرهایشان در فضای سبز نزدیک محل زندگی شان و خیلی چیزهای دیگر که من تجربه نکرده بودم. به نظرم آمد هم من و هم آنها خاطرات شادی و رنج زیادی از دوران کودکیمان داریم که نمیتوانم بگویم کدام یک سختتر و کدام یک آسانتر بوده است.
همه اینها که نوشتم به معنای ستایش فقر و محرومیت یا محیط زندگی غیر بهداشتی یا نامناسب و هر آنچه که بهانههای وجودی حضور سازمانهای مردم نهاد از این دست در این مناطق شده است، نیست. همه اینها که نوشتم تنها یک تلنگر بود و یک بیان تجربه: این جا سرزمین تازه ایست که باید بسان یک کاشف، یک جستجوگر واردش شویم، زبانش و قواعدش را کشف کنیم و مدام آن را با زبان و قواعد محیط خودمان و آنچه از رسانهها یادگرفتهایم، مقایسه نکنیم. در این تبادل انسانی فرهنگی گشوده باشیم. خیلی چیزهاست که باید از جامعۀ هدفمان یاد بگیریم، بدون دلسوزی، بدون پیشفرض و بدون حس برتری.
شما میتوانید یادداشت های یک ان جی او کار تازه از راه رسیده را با ما همراه باشید
ما انجمن حمایت کودکان ان جی او هستیم
( در همین رابطه توصیه میکنم تجربه بسیار زیبا و اثرگذار خانم صبورا سمنانیان را به نام ” پرترهی اشتباهی محرومیت” که در لینک زیر آمده بخوانید. https://t.me/pooyeshngo/2381 )